ٍ۩ٍ۞ٍٍٍٍٍٍٍٍ۝عٍـٍـٍلٍـٍمٍـٍیٍ فٍـٍـٍنٍـٍاٍٍوٍرٍیٍٍ۩ٍ۞ٍٍٍ۝

فرق عشق با ازدواج
۞ جدایی خیلی سخته ۞ فرق عشق با ادزواج شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی... شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی ؟ با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهایگندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین...! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو وبلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی... شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید : شاگرد چی شد ؟ و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد گفت : ازدواج هم یعنی همین...! و این است فرق عشق و ازدواج
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

فرق عشق با ازدواج
۞ جدایی خیلی سخته ۞ فرق عشق با ادزواج شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی... شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی ؟ با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهایگندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین...! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو وبلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی... شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید : شاگرد چی شد ؟ و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد گفت : ازدواج هم یعنی همین...! و این است فرق عشق و ازدواج
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان دختر عاشق
داستان دختر عاشق دخترک شانزده ساله بود کهبرای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلامبه یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برایپسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگمی انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخندمی زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یکدانشگاه متوسط شد و پسر بانمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنهاحرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اماپسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش،مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر بهطور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شدو به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آنبود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکتخود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به اونگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریضشد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را دردستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عشق را شما چطوری تفسیر میکنید؟
Once a Girl when having a conversationwith her lover, asked یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید Why do you like me..? Why do you love me? چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ I can"t tell the reason... but I really like you دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم You can"t even tell methe reason... how can you say you like me? تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ How can you say you love me? چطور میتونی بگی عاشقمی؟ I really don"t know the reason, but I can prove that I love U من جدا"دلیلشو نمیدونم،اما میتونم بهت ثابت کنم Proof ? No! I want youto tell me the reason ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful, باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، because your voice is sweet, صدات گرم و خواستنیه، because you are caring, همیشه بهم اهمیت میدی، because you are loving, دوست داشتنی هستی، because you are thoughtful, با ملاحظه هستی، because of your smile, بخاطر لبخندت، The Girl felt very satisfied with the lover"s answer دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت The Guy then placed a letter by her side پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk? عزیزم، گفتم بخاطر صدایگرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ No! Therefore I cannotlove you نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم Because of your care and concern that I likeyou Now that you cannot show them, therefore I cannot love you گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم Because of your smile,because of your movements that I love you گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم If love needs a reason,like now, There is no reason for me to love you anymore اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره Does love need a reason? عشق دلیل میخواد؟ NO! Therefore!! نه!معلومه که نه!! I Still LOVE YOU... پس من هنوز هم عاشقتم True love never dies for it is lust that fadesaway عشق واقعی هیچوقت نمی میره Love bonds for a lifetime but lust just pushes away این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره Immature love says: "Ilove you because I need you" "عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم Mature love says "I need you because I love you" "ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم "Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays" " سرنوشت تعیین میکنه کهچه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنهکه چه شخصی در قلبت بمونه"
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان عشق
داستان عشق یک روز آموزگار از دانش آموزانی کهدر کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند... یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت ودیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد... همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنهاگذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند... داستان به اینجا که رسید دانش آموزانشروع کردند به محکوم کردن آن مرد. اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریادمی زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! پسر جواب داد: نه، آخرین حرف مرد اینبود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود... قطره های اشک، صورت پسر را خیس کردهبود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند . پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورانجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان عشق. تلخ و شیرین
داستان عشق، تلخ و شیرین این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و برای زندگی آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دخترسارا بود.هر دوی آنها ... به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه می کردند وهیچ یک جرأت اول صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت ادامه داشت تا اینکهدختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارابود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحتفکرش شده بود سارا و سارا وسارا...یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به روستائی که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امامزده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوری امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحالرازو نیاز بود...بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا درگوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد، تا اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرامآرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش تمام شد به طرف روستایش حرکت کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58 سالش شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی تبدیل شده بود پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرارداشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارکمی رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار بهطرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم ولی دیگر او را ندیدم. دارا هم شروع به گفتن تمام خاطراتدوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی منهستم و آن کسی که توحجله اش را دیدیخواهر دوقلوی من بود که ساره نام داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند.
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان شکست عشقی
داستان شکست عشقی یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند... دختر:وای چه پالتوی زیبایی... پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟ وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعداز نیم ساعت میگه که خوشش اومده.. پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ فروشنده:360 هزار تومان... پسر: باشه میخرمش... دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟ پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش.. چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند.. دختر: ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری... پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه: مهم نیست عزیزم مهم اینکهبا این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم.. بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن.. پسر:عزیزم من رو دوست داری؟ دختر: آره. پسر: چقدر؟ دختر: خیلی.. پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ دختر: خوب معلومه نه.. یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم... دست دختر را میگیرد.. فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند... فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند... پسر وا میرود... دختر دستهایش را از دستهایفالگیر بیرون میکشد... چشمان پسر پر از اشک میشود.. رو به دختر می ایستدو میگویید : او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم.. دختر سرش را پایین می اندازد.. پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی.. ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو ازآنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم ..نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟؟؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد ...
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

شکست تلخ عشقی ....
* شکست تلخ عشقی .... سلام داستان ما خیلی طولانیه. تقریبا 3 سال پیش باهاش آشنا شدم زیاد ندیدمش اما تونستم به سختی شماره بهش بدم بعد از چند روز که با هم تلفنی صحبت میکردیم فهمیدم که اونا اینجا مهمون بودن و خونشون تو یکی از شهرستانهای همدانه. اون اوایل که اینو فهمیدم زیاد برام مهم نبود چون هنوز زیاد بهش علاقه چندانی نداشتم. مدتها رابطمون تلفنی و اس ام اسی بود که کم کم با گذشت زمان علاقه منم به اون بیشتر میشد دیگه هر دومون همدیگرو خیلی دوس داشتیم تا اینکه تابستون 2 سال پیش تصمیم گرفتم برم اونجا تا بعد از یکسال اولین قرارمون رو داشته باشیم. حدود 3 ساعت توی پارک با هم بودیم اما من ازش سیر نمیشدم (بعدا فهمیدم که همونجا عاشقش شدم) وقتی میخواستیم از هم جدا بشیم از بخت بدما پلیس جلومونو گرفت و وقتی فهمید با هم نسبتی نداریم ما رو به کلانتری و بعدش بدون گناه به دادگاه بردن و پدر و مادر دختر رو هم خبر کردن.توی دادگاه ازمون تعهد گرفتن و بعد گذاشتن که بریم. تا بعد از یکسالرابطه توی اولین (و آخرین) قرارمون اینجوری از هم جدا بشیم. بعد از چند روز با پدر دختر صحبت کردم که من اون رو برای ازدواج میخوام ولی گفت که بزرگترت باید با من صحبت کنه وقتی من موضوع رو با مادرم در میونگذاشتم بهم گفت اول برو سربازیتو تموم کن 2 ماه بعد من به سربازی رفتم و توی مدت قبل از سربازی با عشقم رابطه تلفنی داشتیم. بعد از رفتنم به سربازی رابطمون خیلی کمتر بود چون من یه شهرستان دور خدمت میکردم به تلفن دسترسی نداشتم جز ماهی یک بار. و هر بار که باهاش حرف میزدم احساس میکردم سردتر از قبل شده. بعداز یکسال که سربازیم تموم شد(کسر خدمت داشتم) وقتی باهاش حرف زدم گفت که دیگه نمیخواد با من رابطه داشته باشه، دیگه عاشقم نیست، گفت رابطمون به جایی نمیرسه،... حدود 2 ماه با التماس باهاش حرف میزدم اما هر روز بدتر میشد تا اینکه یه بار بهم گفت که با پسری به اسم احسان که دندونپزشکه نامزد کرده که بعد از یه ماه آزار روحم گفت دروغ گفتم بعد هم که دیگه خودش دیگه با من حرف نمیزد و دوستش میگفت که ازت بدش میاد وقتیم خودش با من حرف میزد فشم میداد. یه چند ماهی رابطمون قطع بود و من فقط از طریق دوستش حالش رو می پرسیدم بدون اینکهبدونه. یه روز خودش که فک کنم فهمیده بود بهم اس ام اس داد و گفت از این به بعد 2 هفته یکبار این خطمو روشن میکنم تا زنگ بزنی و حالمو بپرسی. بعد از عید شماره جدیدش رو بهم داداز اونوقت باز با هم حرف میزنیم ولی بازم فقط منم که دوسش دارم و اون توجهی به من نمیکنه یعنی یه عشقه یک طرفست. این داستان ما بود البته چون انشام خوب نیست نتونستم خوب بنویسمش امیدوارم دوستان بتونن کمکم کنن تابتونم برشگردونم. نمیدونم چرا یهو اینقدر عوض شد هیچوقتم به من نگفت کار من هر شب شده گریه، از درس موندم از کار موندم از زندگی سیر شدم، بدون وجود اون زندگی برام ارزشی نداره راستی من محسن هستم و الان 22 سالمه و عشقم الان 18 سالشه. تورو خدا کمک کنید دارم داغون میشم
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تاریخچه دبیرستان فردوسی بندر خمیر
تاریخچه دبیرستان فردوسی بندر خمیر نخستين دبيرستان بندرخمير در سال 1343 با تنها يك اتاق افتتاح مي شود. تعداد دانش آموزان آن 20 نفر و در محل فعلي دبستان پروين اعتصامي قرار داشت.نخستين دبير و مدير آن آقاي زارع فر بودند.و در همان سال ها آقاي حاج محمد اسماعيل اديبي مسئولآموزش و پرورش خمير بودند. پس از چند سال رشته اقتصاد نيز با 30 دانش آموز به دبيرستان اضافه مي شود. پس از تغيير مكان زياد آن، سرانجام در سال 1378 به مكان كنوني آن انتقال يافت و هم اكنون با 300 دانش آموز و25 پرسنلاداري و آموزشي در حال فعاليت مي باشد اسامی معلمان و مدیران دبیرستان فردوسی مدیر مدرسه : اقای محمد حامدی فر معاون مدرسه شیفت ۱ : اقای محمد موسوی معاون مدرسه شیفت ۲ : اقای یعقوب کوشکی زاده معلم شیمی : اقای قائدی معلم فیزیک : اقای سعید شفیعی معلم ادبیات فارسی : اقای صادق زاده معلم زبان فارسی :اقای مشایخی معلم علوم زیست :اقای احمد بازماندگان معلم ریاضی :اقای بنی اسدی معلم ریاضی اول (الف) و معلم هندسه:اقای اشرفی معلم عربی : اقای ایوب امامی معلم دین و زندگی : اقای زیار معلم پرورشی : اقای قیطاس زاده معلم ورزش ۱ : اقای ادریس مهرورز معلم ورزش ۲ : اقای مهدی فولادی معلم برنامه ریزی و مشاوره : اقای محمد نور ساحلی زادگان معلم زبان انگلیسی : اقای واحدی معلم مطالعات اجتمایی : اقای صالح ملازاده سرایدار مدرسه : اقای ازاده اطلاعات معلمان دبیرستان فردوسی بندر خمیر سال ۱۳۸۸
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

پیرمرد و دختر
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: شنبه 10 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

شیطان
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجدودر دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر. از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدانشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزدمن٬ اینجا هستند. پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برایاینکه غم هایت را دور بریزی...
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: شنبه 10 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

پیرزن زرنگ
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپسبه رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضی او مورد پذیرش قرار گرفت …. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزیبانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عاملبا کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید ! مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسیدمثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد ۲۰ هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ۱۰ صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ۱۰ صبح برنامه ای برایش نگذارد . روز بعد درست سر ساعت ۱۰ صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندیکه بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد . وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی وآشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر ۱۰۰ هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: شنبه 10 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

ماجرای لحظاتی تا مرگ....
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحالمیشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرمخیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرونمثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شادمیشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنمکمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجبداشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان 4دانشجو برترین ها
داستان طنز ۴ داشنجو برترین ها: چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند. روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به این صورت کهسر و رو شون رو کثیف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندویک راست به پیش استاد رفتند. مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند: که دیشب به یک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچرمیشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش واین بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این ۴ نفرازطرف استاد برگزار بشه، آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتمادبه نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند استاد عنوان می کنه بدلیل خاص بودنو خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم باکمال میل قبول می کنند. امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود: ۱ ) نام و نام خانوادگی؟ ۲ نمره ۲ ) کدام لاستیک پنچر شده بود؟ ۱۸ نمره الف) لاستیک سمت راست جلو ب) لاستیک سمت چپ جلو ج) لاستیک سمت راست عقب د) لاستیک سمت چپ عقب
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

زنان باهوش یا مردان باهوش؟؟
داستان شماره73:زنان باهوش یا مردان باهوش؟؟ روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش توی جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم. زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : متشکرم ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست ؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد. زن بعد از کمی فکر گفت : اشکال ندارد ! زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود ! قورباغه اخطارداد که شما متوجه هستی که با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟ زن جواب داد : اشکالی ندارد ، من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند ! و او زیباترین زن جهان شد ! برای آرزوی دوم خود ، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد ! قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود. زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه اودارد مال من است !!! و او ثروتمندترین زن جهان شد ! سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد : من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم !!!
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

رستورانی که ابتکار به خرج داد
داستان شماره75:رستورانی که ابتکار به خرج داد یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود : شما در این مکان غذا میل بفرمایید ، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد !!! راننده ای با خواندناین تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارشداد و نوش جان کرد ! بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود ، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است !!! با تعجب گفت : مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت ؟ خدمتگزار با لبخند جواب داد : چرا قربان ، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست!!!
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

سوغاتی چی میخوای عزیزم؟
داستان شماره77:سوغتی چی میخوای عزیزم؟؟ روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه… شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه… زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟ مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی” زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره … دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی گرده ، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟ زن : ممنون ، عالی بود! مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟ زن : کدوم سوغاتی؟ مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!! زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟ نتیجه گیری مهم این داستان : هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز وحشتناکی باهوش هستند!!!
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دختر 22ساله ای که با لباس عروسیش خودکشی میکند
دختر 22 ساله در لباس عروس بعد از شنیدن جواب رد از مردی که 4 سال نامزدش بود تصمیم به خودکشی در لباس عروس گرفت. به همین دلیل وی که ساکن استان جیلین است سعی کرد خود را از طبقه هفتم ساختمان به پایین پرتاب کند که در لحظه آخر توسط یکی از مقامات محلی بنام گوژونگفان نجات داده شد.
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مرد کهنسال عراقی که بازم دنبال زن میگردد
مرد کهنسال عراقی با 10 فرزند و 250 نوه و نتیجه به دنبال سومین شریک زندگی خود است. خِلِوی خلخال 125 سال سن دارد و تا کنون دو بار ازدواج کرده است که نتیجه آن 10 فرزند و 250 نوه و نتیجه است. وی با تشکیل چنین خانواده گسترده ای متشکل از فرزندان و نوه ها توانسته است یک روستای کامل را به وجود بیاورد. وی عاشق نوشیدن شیر است و به هیچ وجه چای نمی نوشد. شاکرعواد خبرنگار این شبکه در گزارشی با اشاره به این که خلخال در شمال استان المثنی زندگی می کند، افزود: وی می گوید در صورتی که سومین شریک زندگی خود را پیدا کند، حاضر است بار دیگر ازدواج کند. وی حافظه ای قوی دارد و بسیاری از حوادث گذشته عراق را به خاطر می آورد. خلوی خلخال در جنگ با انگلیسی ها در زمان انقلاب سال بیست میلادی شرکت داشته و زخمی نیز شده است و هنوز تجهیزات نظامی خود را که با آنها در جنگ شرکت کرده نگاه داشته است.
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عجیب ترین مسابقات
حس رقابتی که در درون همه ما انسانها وجود دارد باعث شکوفا شدن و پروراندن کودک درونمان می شود. در مسابقات دو حالت بیشتر وجود ندارد؛ برد یا باخت. انسان ها بسیار به رقابت علاقه دارند. همین علاقه به رقابت باعث کشف بسیاری از بازی های جالب و خنده دار از گذشته تا به امروز شده است. مسابقات Redneck هر ساله در ماه ژولای؛ در شرق دوبلین، مسابقه جالبی برگزار می شود که اسم آن Redneck است. بلعیدن سیگار، پرتاب کاسه توالت، افتادن در گودال گل، داشتن بلندترین مو و پرت کردن سپر ماشین به یکدیگر از جمله بازی هایی هستند که در این مسابقه انجام می شوند. جالب ترین بازی که در این رقابت انجام می شود، پرت کردن همدیگر در گودال گل است. به نظر خیلی بازی جالبی است. مگه نه؟
نویسنده: ΌςмДП ׀ تاریخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سلام دوستان عزیزم به وبلاگ خودتون خوش اومدید امید وارد استفاده کافی ببرید و اینکه وبلاگ هرمشکلی یا اشکالی داره تو نظر برام بزارید ممنون میشم


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , patoo.13.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM